تو سرزمین منی
دورو دست نیافتنی
سرزمینی که پرچمی بردار ندارد
روز پرنده ای سپید برشانه هایت
ماه در آسمان چشم تو بیداد می شود
دنیا
روسپی خانه ی مهوعی ست
بیا
پیدایم کن
در گریه های کودکی
زیر بازارچه ای شلوغ
پیدایم کن
بر اندوه سایه ی زنی
فرو رفته در مردمک غروب
من صدای کلاغ ها نبودم
رعشه هایی خراب شده ، سر این
بام و درخت و خیابان ها
آفتاب پیراهنم بود
بگو اما وقتی غم
گلوی این روزها را گرفته
چطور به تو فکرکنم؟
به دستم دور بازویت؟
به بوسه و خنده
به لبانت
که دوستت دارم بود.
اینجا بدون دعوت در سکوت و غریبانه برای دلتنگی های من به روز می شود
دعوت ها را حتمن خواهم خواند
ممنون و عذر .
- ۰۱/۱۰/۱۴