"من به مرگم راضی ام اما نمی آید اجل
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید"
می خواهم خودم باشم
همین خط خطی های خسته
شعر به هیچ دردی نمی خورد
وقتی انگشت های غمگین زنی
پشت آن باشد
کلمات را شکسته بسته بنویس
تا درد کمتری بکشند این شعر ها
دستانم
خاطرات زیادی را به یاد می آورند
اشاره به دور دست هایی
که پیرم می کند.
باید خودم را به باد بدهم
شاید
نجاتم دهد از این قفسی
که گاهی از آن بیرون می زنم
مثل درد راه می روم زیر پوست شهر
چطور بر می گردم؟
وکلیدش را
در جعبه ی جواهراتم نگه می دارم!
نمی خواستم
نمی خواستم
ادامه ی جوی آبی باشم در گودال.
- ۰۱/۱۰/۱۴