غروب بچه ها را از کوچه جمع می کرد
ولوشدن سایه ی انجیر توی حیاط
پهن شدن عطر هندوانه زیر تاق مهتابی
پدربزرگ را به خانه می آورد
او طعم آبنبات های توی جیبش بود
در ایوان می نشست و به آجرهای گرم تکیه می داد
که از مخده بدش می آمد
مابرایش
بره آهوهای روی گلیم
بالا و پایین می پریدیم
تا او پکی به سیگارش بزند
و لبخندی به ما..
آه خاطرات
خاطرات
استخوان های لای زخم
این روزها که پدر طعم قهوه ی تلخ است
تیر می کشد تا صبح
مادرم سالهاست
چمدان بسته ست
منتظر مانده ام لا اقل رودی برسد
خفه ام کند
من رد زخمی ام
روی دست زندگی مانده
دلتنگتان بودم خوشحالم که آمدم و همه ی دعوت هارا به شوق خواندم هرچند بی سرصدا و بی رد پا..
ممنون که کنارم هستین..
درگذشت استاد محمد قهرمان رو هم تسلیت میگم یادش گرامی
" غم نیست اگر روزی من غم شده باشد
ترسم که ز رزق دگران کم شده باشد
در خاطر من شادی آمیخته با غم
عیدیست که همراه محرم شده باشد"